۲۴

😈🖤

تو هم بی‌حرکت مونده بودی، چونه‌ت آروم به سینه‌ی جونگ‌کوک چسبیده بود، پلکات سنگین شدن اما دلت هنوز بیدار بود… نمی‌تونستی بخوابی وقتی قلب کسی که اینقدر برات مقدسه، زیر انگشت‌هات این‌طور شکسته می‌زد…

آروم با نوک انگشت‌هات خط فکشو دنبال کردی، بعد زمزمه کردی:

– «قول می‌دم بیدارت نکنم… ولی فقط اگه قول بدی هیچ‌وقت تو واقعیت تنهام نذاری.»

جونگ‌کوک چیزی نگفت… اما دستش دور کمرت سفت‌تر شد. همون‌قدر که نمی‌خواست حرف بزنه، با تمام وجودش داشت می‌گفت "نمی‌ذارم."

چند دقیقه‌ای گذشت… صدای نفساش سنگین‌تر شده بود، عمیق‌تر… داشت واقعاً می‌خوابید.

و اون لحظه بود که حسش کردی… اون چیزی که فقط دخترهای افسانه‌ها حس می‌کردن. اون حس امنِ بودن توی بغل یه هیولا، وقتی فقط برای تو تبدیل به انسان می‌شد.

همون‌طور که تو خواب بود، لب زد. خیلی آروم، جوری که انگار صدای فکرش بود:

– «تو نباشی… هیولا می‌مونم.»

یه قطره اشک، بی‌اجازه از گوشه‌ی چشمش چکید رو بالش… اما تو لبخند زدی. چون اون اشک، نه از درد بود… از آرامشی بود که تو بهش داده بودی.

و تو… چشمت رو بستی، توی بغل یه هیولا… بدون ترس.

چون اون دیگه برات خطرناک نبود.
اون فقط… عاشقت بود. 🖤

حمایتتت
دیدگاه ها (۰)

۲۵

۲۶

مرسی😶‍🌫️

۲۳

black flower(p,312)

ارمان عشق و نفرت پارت 5صبح شد آت خیلی درد داشت کوک رفت غذا پ...

ای کسی که این پیام رو می خونی؛ نمی دونم کجایی؛ نمی دونم چکار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط